ما تا به سحر در بَرِ میخانه نشستیم
با یار نهانخانه چه پیمان که نَبَستیم
در باره ی مستی سخنی نیست دگر چون
مستی نبُوَد هستی مطلق بِدَریدیم
با ناز صبا هی به صبا راه چنان شد
در راه هدا هر چه که هو بود، بخوردیم
با ناله ی جان سوز به دورش چو رسیدیم
این جان و دل خویش به معشوق سپردیم
ما بی هُش و باهوش ترین خلق هُداییم
در طایفه ی نور به زهرا بِرسیدیم
هر آنچه ز دانش دگر از ما بگذشته
ما اَعلَمیان گشته چو هو سِر بِدَریدیم
عرشی مثل بطحا شده و یار بدیده
سیّد شده ایم باز به آخر نرسیدیم
برچسبها: سیّدعرشی
[{ 12 }]
آمدم باران زدی می مانمت
آسیه کُشتی مرا میخواهمت
ابر آمد بر سَرم کار تو بود
این دل و جان بر تو هی میذارمت
ماه من از پشت ابر تو می چکی
گفته ای هی قطره ها می بارمت
خانه ات را آب پاشی کرده ای
گفته ای باز آبرو می پاشمت
عشق من مُردم ز آثار گُلت
دوست داری همچو من می نازمت
بر همه عالم بخواهم گفت من
با تمام جان و تن دوست دارمت
عرشیم از نور بطحا دارمت
نور حورا تا ابد می باشمت
برچسبها: سیّدعرشی
