شعر عاشقانه و مذهبی سید عرشی

سیدعرشی شاعر عاشق

شعر عاشقانه و مذهبی سید عرشی | دی ۱۴۰۳

اشعار سیدعرشی
شعر عاشقانه و مذهبی سید عرشی سیدعرشی شاعر عاشق

کلک درون خالی‌ام منتظر آن لبت 

۱ / 42

کلک درون خالی‌ام منتظر آن لبت

وای بِدم دَم بِدم روح مسیحا مرا

در نظرت آمدم تازه به جان آمدم

جام جهان بین شدم چشمه حیوان مرا

رخ تو نمودی به دل خرقه زدودی مرا

اهل حریمت شدم ناوک تارا مرا

در بغلم کرده‌ای بی خبرم کرده‌ای

اهل حرم گشته‌ام گنبد والا مرا

پیش تو اسکان شدم در پِیِ تو آن شدم

حال که با تو شدم کاله‌ی هارا مرا

نرگس شهلای تو منظر من پُر نمود

از سَر و پا تا قدم یکسره شهلا مرا

هم زن و مردم شدی ای پدر و مادرم

عرشی‌ام اَمنم شدی مأمن و مأوا مرا


موضوعات مرتبط: دفتر ۱
برچسب‌ها: سیّدعرشی , عاشقانه

تاريخ : یکشنبه سی ام دی ۱۴۰۳ | 22:3 | نویسنده : اشعار سیدعرشی |

عرشی‌ام رویت نشان ده دلبرا 

۱ / 41

عرشی‌ام رویت نشان ده دلبرا

با دلم بازی نکن ای مه ربا

در نسیم جان دو‌باره آمدی

با دلم تا کن عزیزم مه لقا

با در افتادن نیابم رنگ و بو

دست من گیر و مداوا کن ضحا

باز در واکن بیایم در برت

چارغت دوزم کنم شانه هلا

بر سرم دست ترحم کِش ز مِهر

حکم زندان ده کنار خود شها

تا کنم تازه به هر دم وصل را

در بَرت باشم شوم هر دم فنا

تا ابد سَر مست سَر مستم نما

با تو باشم باتو باشم ای خدا


موضوعات مرتبط: دفتر ۱
برچسب‌ها: سیّدعرشی , عاشقانه

تاريخ : یکشنبه سی ام دی ۱۴۰۳ | 22:2 | نویسنده : اشعار سیدعرشی |

در نامه‌ی اعمال من آرید که او پیچ نداشت

۱ / 40

در نامه‌ی اعمال من آرید که او پیچ نداشت

عاشق بود و جز عشق به دل هیچ نداشت

او هر عملش عشق بُده عشق فقط

اصلا گنهش عشق بُده عشق فقط

راهی که برفته ره عشقش بوده

جایی که بُده در بر عشقش بوده

مشقش همه از عشق فقط پر گشته

بیچاره برای عشق پر پر گشته

حرفی اگر از دهان برون آورده

کامش قابله به نام عشق پر کرده

دستش اگرم که حرکتی می‌کرده

بر سوی تمام عشق درازش کرده

پرونده‌ی او نمره ندارد عشق است

عرشی شده دوزخی که دوزخ عشق است


موضوعات مرتبط: دفتر ۱
برچسب‌ها: سیّدعرشی , عاشقانه

تاريخ : یکشنبه سی ام دی ۱۴۰۳ | 22:1 | نویسنده : اشعار سیدعرشی |

بی کسم بی رفیق و نه شفیقی دارم 

۱ / 39

بی کسم بی رفیق و نه شفیقی دارم

من غریبم بخدا حال عجیبی دارم

درد دوری ، توانم برده است

عظم من را داغ غربت بشکست

دور من دشمن و اطرافم سرد

می‌زنند زخم زبان بر منِ فرد

مثل گرداب و سیاهی در بحر

غربتم گشته زبانزد در شهر

چقدر غربت و درد و بیداد

به دلم ذره‌ی امیدی داد

حس تنهایی من تا به ثریا برسید

تک تک مانده‌ام و داد به الیا چو رسید

ای نوازش گر غربت ها تو

دست من گیر فقط تنها تو

او در آورد عرشی از تنها

بغلم کرد گلاب طه


موضوعات مرتبط: دفتر ۱
برچسب‌ها: سیّدعرشی , عاشقانه

تاريخ : یکشنبه سی ام دی ۱۴۰۳ | 22:0 | نویسنده : اشعار سیدعرشی |

در غمت سَر در بیابان گشته‌ام

۱ / 38

در غمت سَر در بیابان گشته‌ام

در حریم چاه مهمان گشته‌ام

غرقِ دریا ، از سرم بگذشته آب

در برِ هم موج و طوفان گشته‌ام

پا به گِل ماندم فرو هی می‌روم

باتلاقی داغ مهمان گشته‌ام

آتشی بر دور جانم گُر گرفت

همچو خاکستر به سامان گشته‌ام

زلزله گشته است خواب راحتم

رعشه بر اندام و دامان گشته‌ام

سیل من را می‌برد با تاب و صاب

غرق آب و گِل به ساحل گشته‌ام

عرشی‌ام با رعد و برق گشتم زغال

برق از چشمم پریده حال گارو گشته‌ام


موضوعات مرتبط: دفتر ۱
برچسب‌ها: سیّدعرشی , عاشقانه

تاريخ : یکشنبه سی ام دی ۱۴۰۳ | 21:59 | نویسنده : اشعار سیدعرشی |

هستی‌ام مال تو وُ من ز کجا خواهم دید 

۱ / ۳۷

هستی‌ام مال تو وُ من ز کجا خواهم دید

این‌چنین فرّه‌ی نیلوفری و هوشیارم

دربَرَم کرده‌ام یک حُلّه‌ی بی پایانی

که چنین ماه رخی کرده مرا بیدارم

پیش ازین نِی به سماء راه نداشت

حال که در برَت هستم ز جهان بیزارم

بیش ازین طاقت الواح ندارد این دل

تو کنی ظرفِ مرا باز که بامی دارم

بَه بَه از لعل لبانت که چه خوش الحان است

هر چه باشد ز رخ توست که من می‌بارم

می‌کند لرزه‌ی اندام تو نابود مرا

سروِ پر شاخ و چو برگت بکند بیمارم

از دو‌گیتی به‌جز از نرگست عرشی‌را نیست

این چه شهلاست که دست ازخودِ خود بر دارم


موضوعات مرتبط: دفتر ۱
برچسب‌ها: سیّدعرشی , عاشقانه

تاريخ : یکشنبه سی ام دی ۱۴۰۳ | 21:59 | نویسنده : اشعار سیدعرشی |

بین هفت و هشت گیرم کرده‌اند 

۱ / 36

بین هفت و هشت گیرم کرده‌اند

بر مه تابان اسیرم کرده‌اند

اینقدر عشقش به دل بنشسته است

از فراق یار پیرم کرده‌اند

تا ابد دیگر نمی‌خواهد دلم

از شراب عشق سیرم کرده‌اند

بس‌که خوش‌بخت و خوش الهان گشته‌ام

با خم می آشنایم کرده‌اند

نورِ نور و طورِ طور و هم زلال

با زلال ناب صافم کرده‌اند

اکمل و اتمم تمامم کرد و رفت

با ولایت آشنایم کرده‌اند

عرشی‌ام با اهل بیتم من دگر

اهل خاندان کسائم کرده‌اند


موضوعات مرتبط: دفتر ۱
برچسب‌ها: سیّدعرشی , عاشقانه

تاريخ : یکشنبه سی ام دی ۱۴۰۳ | 21:58 | نویسنده : اشعار سیدعرشی |

هر طرف راه به‌سویت بسته است

۱ / 35

هر طرف راه به‌سویت بسته است

دستِ من غیرِ تو را چون شسته است

به‌سوی هر دری رفتم بسته است

همه‌ی روح و روانم خسته است

می‌کِشد باز دلم بر سویت

می‌کُند یاد همش گیسویت

من که پُر گشته‌ام از آن بویت

هر دم هستم خجل از آن خویت

جانِ من باز نشان ده رویت

جگرم سوخت از آن پهلویت

باز هم منتظرت می‌مانم

بی تو هر دم بخدا زندانم

عرشی‌ام امید من از نورت

یک نگاهی بکنی بر مورت


موضوعات مرتبط: دفتر ۱
برچسب‌ها: سیّدعرشی , عاشقانه

تاريخ : یکشنبه سی ام دی ۱۴۰۳ | 21:58 | نویسنده : اشعار سیدعرشی |

در بر آن مهر روی بی‌خود و از خود شدم 

۱ / 34

در بر آن مهر روی بی‌خود و از خود شدم

بهر تماشای او از همه بیدل شدم

پیر طریقت مرا درصدفش کرد و رفت

با همه‌ی صبر و زرد در پی او دُر شدم

روزه مرا خوار کرد در پی آن خال کرد

وای که افطار شد جان ز تماشا شدم

برتن بی‌جان چه سود رفت ز تن هرچه بود

رود به دریا چرا قطره بُدم آن شدم

دیدن رویت چه بود خود تو بُدی هر چه بود

در برِ تو بودم و از همه سامان شدم

صور نمودی مرا طور نمودی مرا

حشر قیامت شدم در لب کوثر شدم

در دل عرشی شدی چون در دردانه‌ای

رد شده از پل منم جنّت و ماوا شدم



تاريخ : یکشنبه سی ام دی ۱۴۰۳ | 21:56 | نویسنده : اشعار سیدعرشی |

دلبرم من را بغل کرده خوشم

۱ / 33

دلبرم من بغل را کرده خوشم

زان سرا پایش چه جانی می کِشم

با نگاهش قلب من را پاره کرد

بر من مسکین عزیزم چاره کرد

می‌گذارد صورتش بر صورتم

ای بنازم هم‌چنان این حالتم

لب به لب‌هایم زده جان می‌دهم

بهر او هر لحظه الهان می‌دهم

تا ابد غیرش نمی‌خواهم به جان

کار من بگذشته است از هر گمان

عرشی‌ام دوری نکن مهتاب من

تا ازل در بر بگیرم جان من

بیت ایلم نور در خیفم تویی

طور سینا گشته‌ام فاران تویی


موضوعات مرتبط: دفتر ۱
برچسب‌ها: سیّدعرشی , عاشقانه , مناجات و ادعیه

تاريخ : یکشنبه سی ام دی ۱۴۰۳ | 21:56 | نویسنده : اشعار سیدعرشی |

در غمت پا به رکابم کردند 

۱ / 32

در غمت پا به رکابم کردند

با سواری آشِنایم کردند

با آن‌که تو مهربان می‌بودی

باز هم خانه خرابم کردند

رنگی به جز از رنگ تو نِی ماند مرا

با مهر مرا مهر تابان کردند

در راه حریمت معتکف گردیدم

با خضر نبی نیز رفیقم کردند

بس تازه‌ای و خوشی و هم سرمستی

در منزل محبوب حبیبم کردند

بَه تو بهی و بهانه ها می‌گیری

از بهر رخت ناز کشانم کردند

تو تا به ابد در بر عرشی مانی

در حجله‌ی تو پای فشانم کردند


موضوعات مرتبط: دفتر ۱
برچسب‌ها: سیّدعرشی , عاشقانه

تاريخ : یکشنبه سی ام دی ۱۴۰۳ | 21:55 | نویسنده : اشعار سیدعرشی |

در ره تو آب‌گشتم همچو شمع 

۱ / 31

در ره تو آب‌گشتم همچو شمع

منتظر بر آن کلامت همچو سمع

دوست دارم من تو را رحمَم نما

چشم دیگر بر ندارم از سما

همّه‌ی امید من بر لطف توست

قلب من هر چیز غیر توست شست

رخ نما با قلب من بازی نکن

اینقدر مهناز طنّازی نکن

زجر من را می‌دهی از روی مِهر

این دل دیوانه را کردی تو سِحر

دست دیگر بر ندارم تا ابد

از تو و از یاد تو حتی لحد

غمزه کن عشوه بیاور ناز کن

عرش‌یِّ سر گشته را آواز کن


موضوعات مرتبط: دفتر ۱
برچسب‌ها: سیّدعرشی , عاشقانه

تاريخ : شنبه بیست و نهم دی ۱۴۰۳ | 3:52 | نویسنده : اشعار سیدعرشی |

مادرم آمده امشب به حرم 

۱ / 30

مادرم آمده امشب به حرم

تا به من لطف کند شاه کرم

بوسه بر پای چو ماهش بزنم

تا ابد بهر من است آن مهنم

در حریمش به اجازت برسم

پای در رکبم بی حد برسم

به تماشای نساء العالم

در همان لحظه به خود می بالم

در کنارش چو مهی هست رضا

تا شوم راضی راضی به قضا

آن طرف هست ستاره پر نور

دختری خواهری از جنس بلور

عرشی تابان شده امشب حرمش

ریخت و پاش نموده کرمش


موضوعات مرتبط: دفتر ۱
برچسب‌ها: سیّدعرشی , عارفانه

تاريخ : شنبه بیست و نهم دی ۱۴۰۳ | 3:49 | نویسنده : اشعار سیدعرشی |

طاق ابرویت غرورم را شکست 

۱ / 29

طاق ابرویت غرورم را شکست

قلب من را بر تماشای تو بست

تیر مژگانت به پهلویم نشست

هم خمیده گشتم و پشتم شکست

ماه پیشانیت خارم کرده است

یاد تو عظمم زِ هم دیگر گسست

از زنخدان یوسفم بر چاه شد

من زلیخا گشتم از روز الست

صم بکم عمی گشتم هر چه هست

فرق نی دارد دگر بالا و پست

خال مه‌رویت به این دل تا نشست

از دو عالم هر چه در دل بود رست

عرشی‌ام هر آنچه گویم من کم است

از لب لعلت دلم بر خون نشست


موضوعات مرتبط: دفتر ۱
برچسب‌ها: سیّدعرشی , عاشقانه

تاريخ : شنبه بیست و نهم دی ۱۴۰۳ | 3:47 | نویسنده : اشعار سیدعرشی |

آمدم بهر نگاهت سوگند 

۱ / 28

آمدم بهر نگاهت سوگند

زل زدم به آستانت سوگند

به همان لطف گرانت سوگند

به شمایل چو سماءت سوگند

به وضو آب زلالت سوگند

به تماشای بهارت سوگند

به تمنای ضیاءت سوگند

به شموسی چو شمست سوگند

به شمولی سلامت سوگند

به تمام برکاتت سوگند

به سه ایوان طلایت سوگند

به گره پنجره هایت سوگند

گره‌ام گشا جوادت سوگند

عرشی‌ام تو را به زهرا سوگند


موضوعات مرتبط: دفتر ۱
برچسب‌ها: سیّدعرشی , شعر رضوی

تاريخ : پنجشنبه بیست و هفتم دی ۱۴۰۳ | 12:57 | نویسنده : اشعار سیدعرشی |

ای زلیخا عشق عشق یوسف است؟ 

۱ / 27

ای زلیخا عشق عشق یوسف است؟

درد هجران سجن همچون یونسست

وای بنگرعشق من که دیدنیست

یوسفان را هم زلیخا کردنیست

عرشی گوید جای هر کس نیست نیست

یوسف اینجا چون عزیز مصر نیست

گو به ابراهیم اینجا آتشیست

نِی گلستان می شود نِی آذریست

نوح را برگو که طوفان بر تو نیست

بنگر اینجا غرق را چون چاره نیست

باز گو موسی ، بزن بر رود نیست

بحرِ اینجا را عصا هم چاره نیست

ای مسیحا بنگر اینجا عاشقیست

از مرض عیسی دمی هم چاره نیست


موضوعات مرتبط: آرایه‌های ادبی ، دفتر ۱
برچسب‌ها: سیّدعرشی , عاشقانه

تاريخ : پنجشنبه بیست و هفتم دی ۱۴۰۳ | 12:57 | نویسنده : اشعار سیدعرشی |

شفا شفایم تویی ملک و صفایم تویی

۱ / 26

شفا شفایم تویی مُلک و صفایم تویی

هر آنچه خواهی تویی بحر مداوا تویی

شمس و شموسم تویی معنی نوحم تویی

بحر شفا خانه ام فقط شفایم تویی

شهپر حورم تویی شام شمیمم تویی

دکتر دردانه ام ویزیت نورم تویی

شامل حالم تویی شال سیاهم تویی

ساحل دریا شدم بحر صفایم تویی

شهد شهیدم تویی شارک سارم تویی

شاهد معنا شدم شاهد عالَم تویی

شاه و وزیرم تویی لشکر خیزم تویی

سلطنتم داده ای سلط سلیطم تویی

شاب شبابم تویی معنی عیدم تویی

عرشی عالم منم ماء زلالم تویی


موضوعات مرتبط: دفتر ۱
برچسب‌ها: سیّدعرشی , عاشقانه , شعر رضوی

تاريخ : پنجشنبه بیست و هفتم دی ۱۴۰۳ | 12:50 | نویسنده : اشعار سیدعرشی |

منتظرم منتظر، منتظر آن رخت 

۱ / 25

منتظرم منتظر، منتظر آن رخت

هر دو سرا را دهم بهر تماشای تو

کُشته مرا انتظار رحم نما ای نگار

بی سر سامان شدم بهر عنایات تو

بهر خودم هی رخی رخ بتراشی کنم

این همه صورت نبود صورت تنهای تو

باز کِشم منتت بهر خدا رخ نما

ای گل هستی سرشت آن قد و بالای تو

دست بگیری و باز رخ ننمایی هدا

تا به قیامت شوم منتظر خال تو

پره‌ای از صورتت یکسره در هم نمود

سر به قدم نرگسم بهر تماشای تو

باز امیدم شده رخ بنمایی به دل

عرشی دلش داده است بهر تمنای تو


موضوعات مرتبط: دفتر ۱
برچسب‌ها: سیّدعرشی , عاشقانه

تاريخ : پنجشنبه بیست و هفتم دی ۱۴۰۳ | 12:49 | نویسنده : اشعار سیدعرشی |

بی سر و سامان شدم یکسره هرمان شدم 

۱ / 24

بی سر و سامان شدم یکسره هرمان شدم

از پی عشق تو من مهر چو آبان شدم

بر سر آذر زدم یکسره سامان شدم

با دل دی در نبرد بهمن و بهمان شدم

گو که سپندم دهید با رخ او چون شدم

در ره آوارگی از همه پنهان شدم

بستر درهم شدم با همه محرم شدم

با همه‌ی بی خودی باخود ملحم شدم

بس که اسیرت شدم معنی میثم شدم

با همه مدهوشی‌ام بی‌هُش عالم شدم

آه فراقت چه کرد باز زخود گم شدم

در پی بیچارگی مضحک مردم شدم

داغ فراقت کشم بهر تو عرشی شدم

منّت یامان کشم قبه‌ی رمان شدم


موضوعات مرتبط: دفتر ۱
برچسب‌ها: سیّدعرشی , عاشقانه

تاريخ : سه شنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۳ | 22:36 | نویسنده : اشعار سیدعرشی |

عرشی‌ام و باز تنم با تو شده در تماس 

۱ / 23

عرشی‌ام و باز تنم با تو شده در تماس

نمانده دیگر به من نه هوشی و نه حواس

اینکه من عاشق شدم بهر تو دارم سپاس

آنکه تو ناز می‌کنی اینقده غمزه رواس

با دل خود بهر تو یکسره کردم حراس

دل نه دگر از من است بهر تو دیگر بناس

دیده‌ی خون گشته‌ام باز بیا رو براس

تا تو بخواهی گلم بهر تو گردم هلاس

ننگ براین جان من گر نه برت مبتلاس

عقل نمانده مرا بهر تو گشتم سلاس

هر که به تو دل نداد هر چه کند چون هواس

هر که به تو دل بداد در بر بحر بلاس

راه روم نصف شب چون که حسابم شباس

با تونشستم که شد این دل من با کلاس


موضوعات مرتبط: دفتر ۱
برچسب‌ها: سیّدعرشی , عاشقانه

تاريخ : سه شنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۳ | 22:36 | نویسنده : اشعار سیدعرشی |

با دو صد عشوه نگارم آمدی

۱ / 22

با دو صد عشوه نگارم آمدی

بر سوی عاشق نزارت آمدی

بر حریمت همچو عنقا ره نداشت

تو سوی افتاده از پا آمدی

مست و خوش باشم کنارت ای صنم

هر دم از عشق تو فریادی زنم

پرّ و بالت را گشودی بهر من

دور کرده‌ای مرا از اهرمن

هر دمم هدیه دهی تو همچو بحر

کرده‌ای من را خجل تو همچو وهر

چشمِ پر از رود دارم بهر تو

نی برای غم برای لطف تو

عرشی‌ام کی می‌توان شکر تو من

در کرامت هستی چون جدّت حسن


موضوعات مرتبط: دفتر ۱
برچسب‌ها: سیّدعرشی , عاشقانه

تاريخ : سه شنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۳ | 22:35 | نویسنده : اشعار سیدعرشی |

عجب نوری عجب عرشی 

۱ / 21

عجب نوری عجب عرشی

عجب سیما چه می‌رخشی

عجب معنای جان بخشی

عجب درّی عجب رخشی

عجب پهناور دشتی

عجب لوتی عجب مشتی

عجب رنگی و بی رنگی

عجب سردی عجب گرمی

عجب شفعی عجب وتری

عجب سر سبزی و خضری

عجب شاه دو ابرویی

عجب صورت پری رویی

عجب رزقی عجب قوتی

عجب توشه عجب سودی

عجب دریا چه بحری تو

عجب گرداب چه غرقی تو

عجب موجی نهنگی تو

عجب کوسه پلنگی تو

عجب قدّی چه سروی تو

عجب بالا بلندی تو

عجب تیری خدنگی تو

عجب مژه چه فرّی تو

عجب تازه طراوت تو

عجب مزه حلاوت تو

عجب پهنای دریایی

عجب گرداب و طوفانی

عجب ابری تو بارانی

عجب آب فراوانی

عجب سردار سالاری

عجب اوجی توبالایی

عجب نرگس چه شهلایی

عجب مامن چه مأوایی

عجب پایی عجب ساقی

عجب سر چشمه باقی

عجب سیمای سینایی

عجب ماهی تو زیبایی

عجب روح و همه ریحان

عجب نوح و همه طوفان

عجب حوری عجب غلمان

عجب نوری براین هرمان

عجب گیسو عجب پهلو

عجب نرمی عجب تالو

عجب دشتی عجب آهو

عجب ملکی عجب یا‌هو

عجب شمسی عجب خورشید

عجب نوری به من رخشید


موضوعات مرتبط: دفتر ۱
برچسب‌ها: سیّدعرشی , عاشقانه

تاريخ : سه شنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۳ | 22:35 | نویسنده : اشعار سیدعرشی |

ای عزیزم رو نگردان تو نمی‌آیی چرا 

۱ / 20

ای عزیزم رو نگردان تو نمی‌آیی چرا

بر غریب عاشقت پهلو نمیذاری چرا

تو که شهزادی و شه‌پهلوی ای جان جهان

دست این افتاده در چاه زنخدان را نمی‌گیری چرا

تا نمودی پره‌ای از رخ به دامم کرده‌ای

ماجرای عاشقی افشا نمی‌داری چرا

در رهت من بی‌خیال هر دو عالم گشته‌ام

دست این بیچاره را هر دم نمی‌گیری چرا

از حریم قدس بر ناسوتیان رو کرده‌ای

عاشقم سر گشته‌ام معجر نمی‌داری چرا

ای همای نور افروز سعادت بخش مهر

سایه‌ات افکندیّ و با ما نمی‌مانی چرا

عرشی و عالم فدای مژه‌های ناز تو

تیر یک مژگان به قلب من نمی‌شانی چرا


موضوعات مرتبط: دفتر ۱
برچسب‌ها: سیّدعرشی , عاشقانه

تاريخ : سه شنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۳ | 22:34 | نویسنده : اشعار سیدعرشی |

با دو صد حور پری آوردند 

۱ / 19

با دو صد حور پری آوردند

آن مهِ شمس دو عالم آرا

با تمامی سما آوردند

آن جگر پاره کن اعلی را

با شکر ریز و دُهُل آوردند

آن پریزاده‌ی حورا زا را

با تمامی صفا آوردند

آن شمایل که چنان مهسا را

با همان هودج نور آوردند

آن نشین منزله‌ی سورا را

با هُدی جان مرا آوردند

آن سمین ناز بلند بالا را

عرشی‌ام یار مرا آوردند

آن بتم آن صنم اعلی را


موضوعات مرتبط: دفتر ۱
برچسب‌ها: سیّدعرشی , عاشقانه

تاريخ : سه شنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۳ | 22:34 | نویسنده : اشعار سیدعرشی |

باز این منِ من سراغ خود آوردی 

۱ / 18

باز این منِ من سراغ خود آوردی

از بهر رضا رضا رضا آوردی

اندر دل من خطور حورا که نبود

من را به ضیاء آن ضیاء آوردی

بازم به کنار دلبرم بردی تو

در پهلوی آزرا رَهَم آوردی

با نور پذیرائیت مهمان کردی

من را برِ مهمان تو پذیرا کردی

ای وای امان بده این همه لطف

از بهر خدا مرا به ندف آوردی

ای اکرم اکرمان یکم دست بدار

از برق کرامتت بحار آوردی

عرشی نرسد به ذره‌ای از جانت

مولا بر من تو پادشاه آوردی


موضوعات مرتبط: دفتر ۱
برچسب‌ها: سیّدعرشی , شعر رضوی

تاريخ : سه شنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۳ | 19:47 | نویسنده : اشعار سیدعرشی |

عرشی‌ام رخت نبینم بخدا می میرم 

۱ / 17

عرشی‌ام رخت نبینم بخدا می میرم

با تمام تن و جانم بخدا درگیرم

تو بیا و به من مسکین رحم

کن که راحت شود او از هر وهم

تاب فرغت بخدا تابم بُرد

اینقدر کوفته‌ام گشتم تُرد

که اگر رخ ننمایی بر این دل آزُرد

یک خبر می‌رسد آخر که این عشقت مرد

قسمت می‌دهم ای جان جهان رحم نما

به من گم شده از خویش تو یک رخ بنما

اینقدر عشوه نیا غمزه نکن ناز نکن

هر چه اندازه‌ای دارد بخدا ساز نکن

آری قدرت ته دریاست خدا می داند

بحر نوری پی حوراست خدا می داند


موضوعات مرتبط: دفتر ۱
برچسب‌ها: سیّدعرشی , عاشقانه

تاريخ : سه شنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۳ | 19:46 | نویسنده : اشعار سیدعرشی |

عرشی‌ام بَر گو ریاضی  که ریاضت خواهم 

۱ / 16

عرشی‌ام بَر گو ریاضی که ریاضت خواهم

با رمزو رموز آن بشارت خواهم

با این عدد و آن عدد و مجموعه

باید ببری کام خودت بر موعه

تقسیم نکن همیشه جمعش بنما

تا جمع شوی ز من روی هی سوی ما

ضربم بنما تا که رسم بر جانان

تا مثل صفای ابر ببارم باران

تفریق نکن تو را به جانم سو گند

بر پای خودت بیا و گردن بر بند

با همه جمع و ضرب کم آوردم

هر چند توان زدند کسر آوردم

خوش باشد اگر که صفر گردم

از تفریق و جمع به مِهر گردم


موضوعات مرتبط: دفتر ۱
برچسب‌ها: سیّدعرشی , عارفانه

تاريخ : سه شنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۳ | 19:46 | نویسنده : اشعار سیدعرشی |

بَه بَه چه مقامی برام آوردند 

۱ / 15

بَه بَه چه مقامی برام آوردند

بر خاک درش مرا به کام آوردند

بس لطف و کرم دارد و آقاست رضا

بردند سر سفره صفا آوردند

بس حور و پری بود به دورم اما

به عقد خود لعیا درم آوردند

اندر دل من نوای نوری می بود

اما به دلم نور خدا آوردند

یک کم عسلم بود به دل اما وای

کندوی عسل چه با صفا آوردند

در آرزوی سبوی مِی می‌بودم

اما خُم مِی برای من آوردند

عرشی‌ام فکر نبودم که به عنقا برسم

سلطان مَه سیمرغ برام آوردند


موضوعات مرتبط: دفتر ۱
برچسب‌ها: سیّدعرشی , عارفانه

تاريخ : سه شنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۳ | 19:45 | نویسنده : اشعار سیدعرشی |

فدا فدایت شدم  لحظه به لحظه عزیز

۱ / 14

فدا فدایت شدم لحظه به لحظه عزیز

جانِ مُصفّا شده از بَرِ تو جان من

قطعه شدم چاک چاک در بر پایت شدم

هم‌ تن و جانم شدی روح شدی بهر من

پاره شده سینه‌ام حبّ تو گشته شدید

باز مداوا نمود دست تو این قلب من

نور تو کورم نمود چشم نمانده مرا

نور وجودم شدی چشم شده جان من

روح نمانده مرا آب شد از نور تو

روح دمیدی مرا هر دم و دادی به من

محنت و رنج بلا با شعفم می‌خرم

باز تو هر دم دهی عافیتی بهر من

عرشی نفس می‌زند بهر تو جانش بگیر

باز نفس می‌دهی با لب و جانت به من


موضوعات مرتبط: دفتر ۱
برچسب‌ها: سیّدعرشی , عاشقانه

تاريخ : سه شنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۳ | 19:45 | نویسنده : اشعار سیدعرشی |

مِی آوردند با جامی  که تا گردم به گم‌نامی

۱ / 13

مِی آوردند با جامی که تا گردم به گم‌نامی
عجب‌شامی عجب‌کامی به‌من مِی ده که تو نابی

شرابی از کف حورا ببُرد صبر و قرارم را
بگشتم مست لایعقل که‌بُرد از چشم خوابم را

بده جانا تو پی در پی رسم بر وصل تو تا کی
که‌جانم پر شود تا قی رسم بر پهلویت پس کی

زلالی صاف ده از نور که آیم من بدام صور
بزن بر لب عزیزم حور گرفتارت شدم از دور

شفا ده با تمام جان بیا اندر برم مهمان
بمان تا آخر ایوان شوم چون چشمه‌ی حیوان

دگر بی تو شدم تاران قرارم با تو در باران
که با جام بلورینت شوم اندر برت تابان

من‌از داغ دو چشمانت شدم پیری چنین پرچین
منم عرشی برم بنشین تمام هستی‌ام برچین


موضوعات مرتبط: دفتر ۱
برچسب‌ها: سیّدعرشی , عاشقانه

تاريخ : سه شنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۳ | 19:44 | نویسنده : اشعار سیدعرشی |
        مطالب قدیمی‌تر >>


.: Weblog Themes By M a h S k i n:.